سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به کسى که از او مشکلى را پرسید فرمود : ] براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن که نادان آموزنده همانند داناست و داناى برون از راه انصاف ، همانند نادان پر چون و چراست . [نهج البلاغه]
داستان بیست و یکم (فقرا امانت منند) - گفته ها و نکته ها
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • فقرا امانت منند

    خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شاید کسی پیدا شود و بخرد .
    به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم؛ دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی؛ دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.
    آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بد بختی نمیدیدم . آری، چشمان درشت و زیبایش بود؛ چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش ترک ترک شده بود؛ ناخنهایش کبود بود؛ بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرویش نشستم . همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا میبیند. از خودم خجالت کشیدم . تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچ گاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم او را نمی دیدم.
    در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی ." و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:" حیف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.

    منبع: http://saghar.org



    سپهر ثابت ::: شنبه 86/4/30::: ساعت 5:41 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 18
    بازدید دیروز: 5
    کل بازدید :102912


    >> درباره خودم <<
    داستان بیست و یکم (فقرا امانت منند) - گفته ها و نکته ها
    سپهر ثابت
    امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد.

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    داستان بیست و یکم (فقرا امانت منند) - گفته ها و نکته ها

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<